نوای زمستان
کودک اینگونه نگاهم مکن . در هم می شکنیم . خردم می کنی . کودک اینگونه _ تمنا می کنم _ نگاهم مکن .
کودک کدام عدالت است که تو را مجبور کرده مشق فردایت را کنار پیاده رو بنویسی ؟ پیاده رویی که معبر عابران متجدد و تجمل گرای دنیای امروز است . سرت را برگردان و کت وشلوار های اتو کشیدیشان و شکم های چاقشان را نظاره کن . سرت را برگردان و بنگر چگونه بی خیال از حضورمان درباره ی ران های کشیده ی خواهرت یا خواهرم صحبت می کنند . گوشت را تیز کن تا بشنوی از عکس برهنه مادرانمان چگونه سخن می گویند .
کودک می دانم مجبوری اما آن فال حافظ را از آنجا بردار . به که این ها را می فروشی ؟ به مردمان کثیف شهر سیاهی که با دو کلمه عربی ، خدا را هم راضی می کنند تا سرنوشت دختری را به لجن بکشند ؟ به عشاقی که طول عشقشان تا پایان اولین برهنگیست ؟ به دخترانی که برای چند شب هم آغوشی با دیگری ، حاضرند لطف کنند !!! و از تو فالی به افتخار آن دیگری بخرند ؟
عکست را که نگاه می کنم ، می بینم شهرمان چه ظالمانه تو را با خط سفید دوداندودی از دیگران جدا کرده است . ترازویت را آن سوی خط که هستی بکشان تا اگر کسی آمد تا وزن خود ، لباسها و غذایی که خورده را یکجا بکشد ، حداقل برای ثانیه ای که شده دنیای تو را لمس کند . گرسنگیت را که نه اما گرسنه بودنت را بفهمد . خستگیت را که نه اما شاید دست پینه بسته ات را ببیند .
اینگونه نگاهم مکن کودک . می دانم من نیز مقصرم . نه به اندازه ی آن سوار بر ماشین چندین میلیونی . نه به اندازه ی این از ما بهتران . نه به اندازه ی آن بازاریی که به نام خدا نان در می آورد و نه به اندازه ی ... خدا ، اما می دانم مقصرم .
اینگونه نگاهم مکن ....
................................................................................
پ . ن : عکس از خودم